(ما درس سحر بر سر میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم)
ما قصهی جان در پی افسانه نهادیم
جان را به کف شمع چو پروانه نهادیم
این خانهی عشقی که ز کاشانه نهادیم
در رهگذر آن دل دیوانه نهادیم
* * *
در عشق بدادیم همه ملک جهان را
هم دیده و نادیده و پیدا و نهان را
این عشق بزد مهر همی گوش و دهان را
افسار دلم برد و گسستست عنان را
(در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم)
* * *
این بار غم عشق مرا تاب و توان بود
این عمر که بر سینهی من بار گران بود
در جامهی زهدم گهر عشق نهان بود
این عشق مرا راحت جان، روح و روان بود
(در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوهی رندانه نهادیم)
یوسف آزادمنش
مادر ای شهپر پرواز سحرگاه وجود
مادر ای معنی والای گذرگاه وجود
مادر ای مظهر یکرنگی و ایمان و وفا
مادر ای گوهر ارزندهی پر مهر سخا
ای تو خورشید فروزندهی آبادی عشق
ماهتاب شب و روشنگر این وادی عشق
مادر ای خاک رهت سرمهی چشمان ترم
مادر ای اسم تو چون گوهر و دُر، تاج سرم
مادرم نام تو معنای محبت دارد
مهر و ایمان و درایت ره عشقت دارد
به فدای تو اگر جان شود اندیشه مباد
به فدای مَهِ خورشید وشِ پاکنهاد
یوسف آزادمنش
تو رفتی و شدم تنها نگارم
ز دوری تو یارم بیقرارم
گرفتار غم و اندوهم و درد
بهجز غصه دگر یاری ندارم
* * *
شدم تنها و غمگین و دلافگار
درون غصهها نالانم و زار
پس از تو در غم هجران اسیرم
شدم در دام تنهایی گرفتار
* * *
اسیرم من اسیر درد و ماتم
گرفتار غم و اندوه و آهم
چنان از درد دوری گشتهام زار
که از دوری تو گمکردهراهم
* * *
به بند افتادهام در شام هجران
اسیرم من به زندان غمستان
اسیر غصه و اندوه و اشکم
ز دردت گشتهام در خویش پیچان
* * *
به دوری از تو چون گمکردهراهم
فقط یاد تو را در سینه خواهم
به عشق تو اسیر و بیقرارم
خیال و خاطرت تنها پناهم
* * *
ز هجران تو اشک از دیده بارم
کنون اندوه و ماتم گشته یارم
غم و حسرت شده اندیشهی من
به جز یاد تو در سینه چه دارم
* * *
زند در خاطرم یاد تو ریشه
به جان من بوَد عشقت همیشه
به جان دوری تو سخت است سنگ است
ز دوری قلب من گشته چو شیشه
* * *
مرا قلب از غم هجران شکسته
ز زنجیر غم و غصه نرسته
شدم چون مرغکی در دام صیاد
که دل از دوریت در بند بسته
* * *
شدم در دام عشقت من گرفتار
دو دستم بند و سر دارم سر دار
شده نقش نگاهت در دل من
همه اندیشه و افکار و پندار
* * *
چو رفتی بردی آرام و قرارم
چو ابر از دوریت خواهم ببارم
تو رفتی تا ز هجران غم دوست
به روی بستر غم سر گذارم
* * *
تو رفتی در غم و ماتم فتادم
به سوی ناله و غم دل نهادم
اسیر اشک و آه و درد و افغان
چو برگی خشک در دستان بادم
* * *
ز هجران تو در ماتم اسیرم
چگونه دل ز یاد تو بگیرم
چو پای عشق باشد در میانه
به پای عشق تو من سربهزیرم
* * *
چنان در عشق تو مشتاق ماندم
که خود را جز تو از هر چیز راندم
سرودم از تو و عشق تو هر دم
به امّید تو و عشق تو خواندم
* * *
ز داغ عشق تو خود را شکستم
درون عشق تو از خویش رستم
به امّید تو و عشقت شب و روز
به راه عشق تو عمری نشستم
* * *
پس از تو در ره میخانه گشتم
اسیر ساغر و پیمانه گشتم
به کنج غصه و اندوه و ماتم
چنین آواره و دیوانه گشتم
* * *
کنون از عشق تو در خویش جوشم
شراب عشق را همواره نوشم
سرای عشق شد ویرانهی دل
صدای عشق شد آواز گوشم
* * *
کنون عشق تو شد در تار و پودم
تمام هستی و بود و نبودم
به یاد توست عمر و زندگانی
برای توست هستیّ و وجودم
یه روزی یکی پیاده از شهر به ده می رفت
ظهر شدو گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو که زنش برای تو راهی براش گذاشته بود رو بیرون اورد تا بخوره
هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود که سواری از دور پیدا شد
مرد طبق عادت همه مردم بفرمایی زد و از قضا سوار ایستاد و گفت:رد احسان گناهه
از اسب پیاده شد و به این طرف و اون طرف نگاه کرد و چون جایی رو برای بستن اسبش پیدا نکرد پرسید
افسار اسبم رو کجا بکوبم
طرفم که از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :میخشو بکوب سر زبون من
درباره این سایت